دی ماه خوب
از خواب بیدار شدم. خیلی آروم از تخت پائین میام و یواشکی میرم توی حال ، دستهامو از پشت دور گردن اش حلقه میکنم و میبوسم اش .... لذت دیدن لبخند اش یکی از خوشی های این روزهای منه . ساعت 7 و 45 دقیقه صبحه و مامان داره از ماشین پیاده میشه تا بره سر کار. " مامان مهری برو سرکار. من با بابا مهرداد ظهر میایم دنبالت." ساعت دو و ربع ، بابا مهرداد اومده دنبالم . با ذوق و شوق به استقبال اش می رم و خودم رو تو آغوشش رها می کنم و خوش و بشی مردونه ... بعد از چند دقیقه هم آماده میشم تا دو نفری بریم دنبال مامان مهری . و اما روز دیگه ای که ماشین دست مامان مهریه و خودش اومده دنبالم. با گریه و ...